ساده است نه؟ 
ترا هیچ وقت نخواهم داشت
تراهیچ وقت در آغوش نخواهم گرفت
ساده است 
عطش بوسیدن لبهایی که به دیگری سپردی 
ساده است باور کنم
گرمای تنت را زنی دیگر در همین نزدیکی می چشد
ساده است 
گرمای تنم را هیچ زمستانی خاموش نخواهد کرد
ساده است مرگ
مرگ به همین سادگی است
من به همین سادگی سالهاست که مرده ام

باران باران باران
هی می گویند " هوا دو نفره است!
به درک که دو نفره است" 
من با تنهاییم قدم می زنم
عشق بازی می کنم
اسمون می چشم
هوا رو بغل می کنم
موهام رو به آغوش باد می سپارم
بگذار هر جا که خواست با خودش ببرد
دستام رو باز می کنم 
برگ ها رو می بوسم
سر به سینه آسمون می ذارم 
خیس می شوم خیس، خیس
باران، باران، باران 
بگذار که ببارد 
به درک که " هوا دو نفره است"!
من با تنهایی م هر جا که بخوام قدم می زنم

یه بعد از ظهر ساده


یه بعد از ظهر ساده

 مردی 

با یه قوری چای

وسط گندم های که فصل درو کردنشونه رسیده.

 و صدای پای زنی که دمپایی پلاستکی اش را روی زمین می کشد.

زن می رسد با گیسوانی که تا روی باسنش دراز شده اند.

 دامنش را جمع می کند،

روی تکه ای سنگ منتظر گله اش می نشیند.


صدای زنگوله ها می آید.

بزها می رسند.

 بز راه خانه اش را می گیرد.

زن دنبال بز می رود.

دو پای بز باز می شود.

 کاسه ای رویی بین دو پایش

و صدای  ریختن شیر تو کاسه

بع بع  بع بع 

کهره ای مادرش رو می خواد.

باد  هنوز می وزد.

صورت مرد داغ می شود. 


گندم ها می رقصند.

چای سرد می شود.

مرد از راه می رسد

 بقچه ای به زن می دهد

 زن بقچه رو می تکاند

بز خرده های نانش را می جود 

 کهره پستان مادرش رو می مکد.

مرد نمی خندد.

زن حرفی نمی زد.



بعد از ظهر تمام می شود.



دوستت دارم به همین سادگی



.......
من آبستن شدم
به همین سادگی 
از دو چشم آبی کوچولو
که میلیون ها میلیون ستاره
بین سینه ام جا گذاشت 
میلیون ها میلیون ستاره که هر شب
گوشه ی دلم لیز می خورند
تا خود چشمهایم بی صدا می آیند 
قد می کشند
و
صبح جنین های می شوند که یک به یک 
دنیا نیامده، 
بین مژه هایم سقط می شوند

من آبستن شدم 
از بوسه هایی که روزی هزار بار
توی اتاق خواب 
به دار آویخته می شوند
زمین می خورند
و یکی یکی 
بین پرهای بالشم 
می میرند
** 
من آبستن شدم
از دوست داشتن هایی که روزی هزار بار
روی لبانم داغ می شوند 

و روی هوا معلق می مانند

آبستن شدم 
به همین سادگی
از گیجی هوایی 
که پر از توست
**
هر شب دکمه پیرهنم گیج می شود
می لرزد
شل می شود
داغ می شود

و دوباره مثل هر شب در آغوش خالی از تو
می میرد.
***
دوستت دارم به همین سادگی
حتی اگر روزی هزار بار آبستن شوم
و باز سقط کنم
دوستت دارم ساکن خیابان کناری
دوستت دارم 
حرف ساده ای است
از دل ساده ای که روزی هزار بار
آبستن می شود
و روزی هزار بار
جنین هایش رو بین مژه هایش سقط می کند
دوستت دارم
بگذار از این دوست داشتن
روزی هزار بار آبستن شوم
دوباره سقط می کنم
حتی اگر سقط جنین ممنوع باشد.
دوستت دارم. دوستت دارم.

بوسه

Photo: ‎چشمانت رو به من بده 
تا روی لبخندت دراز شوم 
و بوسه ها را یکی یکی 
روی حاشیه داغ لبانت بدوزم 
تلخ ترین قهوه  دنیا هم که باشی 
من مست می شوم 
مست
 با قهوه ای که تو برایم داغ می کنی 
داغ می شوم
و این خاصیت ناب ترین شراب دنیا ست.
بوسه می شوم بوسه میشی..
و تو خوب می دانی
اخر دنیا همین جاست.‎

چشمانت رو به من بده
تا روی لبخندت دراز شوم
و بوسه ها را یکی یکی
روی حاشیه داغ لبانت بدوزم
تلخ ترین قهوه دنیا هم که باشی
من مست می شوم
... مست
با قهوه ای که تو برایم داغ می کنی
داغ می شوم
و این خاصیت ناب ترین شراب دنیا ست.
بوسه می شوم بوسه میشی..
و تو خوب می دانی
  اول و اخر دنیا همین جاست.
 

طعم گس صبح

صبح که میشه 

روزو زیر دندونام می جوم

طعم گسش تا شب رو زبونم می مونه
 
انگار زهره ماری خوردم
 
تلو تلو

تا شب

دراز می  کشم روی عادتم
 
و هوسی که خالی نمیشود انگار
 
تنهای ام رو می کشم رو تنم
  
کسی درز نمی کنه

خیالم راحت شده

 چند قرنی ست

تمام سوراخ هایش رو به زور گرفته اند

با منطقی  از جنس جهل

***  

زیر سرم  اما

پر مرغ و خروس مادربزرگ نیست

پر شده از پر اضطراب  

 هی

سیخ سیخ می خوره به کله ام 

 و چشمانم هی قی می کنه

این آب مروارید لعنتی رو

**

زیر سرم صاف نیست

 سرفه ام  می گیره 

 خلط بالا می یارم 

روی تمامی روزهایی که رفته اند

 

***

انگار

کسی دندون قروچه می کند

 تا صبح  

 
**

وصبح

دوباره گس می شم

گس گس 

 بیرون که می رم

خرمالو می فروشند به جای سیب مردمان این شهر غریب.

امروز

چنان غمگین‌ام، که در من هزار سگ به‌دنیا نیامده به هزار کودک به‌دنیا نیامده پارس می‌کنند» نیکیتا استانسکو،

 می دانم خود را به زنده بودن زده ام اما سالهاست که مرده ام.  

 پس تا از این کفن که  با پود اضطراب و نومیدی برایم دوخته اند،  بیرون نیامده ام نمی توانم حرفی بزنم .

هیچ

سکون

  سکوتی است  به رنگ هیچ

به پاس کلمات سکوت می کنم

 هیچ می شوم

 دیگر دم از هیچ نمی زنم

 سه نقطه نه

هیچ هیچ

جایی برای علامت سوال نیست  

رها شدم بی هیچ

رهایم مکن  بدون هیچ

همه چیزآرام است

همه چیزآرام است

وقتی هوا به شدت کافه ای است

فنجان قهوه ات را هم می زنی

دانه های قهوه بر بدنه تجربه های پیشین فنجان

آویزان می شوند

میل  نوشیدن بوسه ای دیگر

بر ته فنجان

 از ترس زانو می زند

**

چکیده می شوی

 بر حاشیه چشم هایی که از انبوه

خالی اند

 ته حافظه ی  کافه می مانی

 بدون اینکه کسی

حتی برای فالی دیگر

برایت فنجانی

 برگرداند

 روی نبض هوا

 شکل می گیری

 رها می شوی

 و هیچ می شوی

**

 کافه در چشم  عابران

 به خواب می رود

چشمانی مملو می شوند

و روی غریزه  از یاد می روند

 

همه چیز  آرام است

 باران می بارد

 تا هوا را پاک کند

و مسیرت  را بشود

  تونیستی

اما

 فنجان قهوه پر از توست

و آنهایی که روی کودکی ام

 بار انداز کردند  

 همه چیز آرام است

 یه قهوه داغ پر از غریزه

و صدایی که روی هوا ترک خورده

به ناچار ادامه دارم

 تا جایی

 روی حاشیه سنگی

بی تو یادگار شوم

راستی  از بین مسافران قهوه ای کافه

کسی مرا به یاد خواهد آورد؟

این همه سال برای زندگی نکردن بس است

 

این همه سال برای زندگی نکردن بس است

 تو این چهار دیواری خسته

آدرسش را خودت

 روی   ذوقم چرو ک کردی

چشم هایم برای تو می چرید

 و دستانم مثل همیشه

 روی هیچ به سرفه می  افتاد

  طعم دهانم چه زود

 نرسیده به  خرمالو

 گس می شد

 چشمی به نامم

سند نخورده

 اینجا  کنار خودم

جای من خالی است

 چقدر حرص  می خورد

 باد چرا روی ریحان های من می پرد

 این قانون ابدی است؟

 دیده اید

 کودکی ام را

 زیر لباسم پنهان کرد ه ام

 

از هیچ پر شده ام

 واز خود با چه سرعتی  دور

خوب به یاد می آورم

 چه زود

روز ها را به شناسنامه ام  تعارف  کردند

  و شب ها را  در انتظاری حجیم

 به خواب بردند

 حال صبح گرفته

سالهاست  وضو نگرفته ام

 کجا  نشانی دهم

 مرا  با کبوتر های نقاشی هایم  پر دهید

 تا روی غریزه آفتاب

 قد بکشم

تا تکامل گیاه   چقدر راه است؟

باد بادک هایم را به  که بسپارم؟

روی صدای خدا

 کسی آیا نام  مرابه یاد می آورد؟

سنگ

 

سنگ شدم

 روی سنگ فرش های خیابان

 پا که می گذارم چیزی حس نمی شود

 لای انگشتانم دیگر عرق نمی کند

ناخن  های نمی شکنند

 دیگرموی روی پوست شستم نمی روید

می دانم به اتوبوس بعدی نمی رسم

برای دلم که خیلی گرفته

  

 گناه من چیست

تو لیز خوردی روی چشمانم

 اناری نارس  به من تعارف کردی

 تا به تو نزدیک شدم

 ثانیه ها سریع السیر شدند

قانون  سوت کشید

آب انار چکه شد روی روز های رفته

 همسایه ها یکی یکی اعتراض کردند

 اینجا جای عبور نیست

 

هوا دلش گرفت

ته کوچه یخ زد

 دستانم سرخ شدند

باران که آمد

بدون چتر  ماندی

توخیس شدی

من خیس شدم

 تو خیس

 من خیس

باران هنوز می آمد

که تو رفته بودی

من بی چتر

 خیس  خیس  ماندم

 و تو رفته بودی

  از کدامین کوچه پیچیدی

 پاهایم  دچار فراموشی شده اند

خیره شدم روی   تکه نانی که برایم لقمه کردی

و اناری که دیگر نمی چکید

**

  از کدامین کوچه پیچیدی

من بهار را گم کرده ام

**

از کدامین کوچه پیچیدی

 پاهایم  دچار فراموشی شده اند

برای هستی

 

 

 

 ***

خزیده ای روی شقیقه هایم

  نفس که  میکشم بالا می آیی

  و

 پایین می افتی

  مثل یه قطره

 گم  می شی روی  چشمام  ..

 

تا آفتاب

 

دکمه  عادتم گم شده  بود

وقتی  فهمیدم

که برهنگی صدایم

 سرما را به یادم آورد

روبروی این باد

کسی به یاد لباس پاره اش

 زیر  چشمانش

 افسون نخ می کرد

 ایستادم

 شاید

 زیر رد پاهای مانده بر برف

تکه ای صبح  بیابم

و به آرزوی هم زیستی با آفتاب

 به صلیب بکشم

 این چشمان پر ازدحامم را ....


خاطره

آرام  بند کفش هایت را بستی

 باد  لیوان آبی  

 روی  نزدیکترین بوسه ات ریخت

و انگشت اشاره ات مرا به دورترین فاصله

 رها کرد

 اما من باز ادامه داشتم

 کسی صدای بریدن نفس هایم را

روی چشمان فرو ریخته شب نشنید

 باز می گردم روی بوران دستانی که

 در گیومه آغوشت  تکرار شده بود

 و روی تکاپوی بیهودگی

 غلت می زنم

  باز هم نبضم

روی  دلهره لبانی که دیگر نبود

 تکذیب  شد

 اما من هنوز ادامه داشتم

 روی استپی خالی از هوا

تا از روی آفتابی ندیده

 مشق  بنویسم..

و هر بار سرمشقم

تکرار خیسی چشمانی  باشد

 که مرا

 به آبی ترین  ایستگاه خاطرت می رساند.......

شاید من هم روی

فصل های کبودم

 گم شده  باشم......

.

 

من به مفهوم عشق مجرد شدم

 

 

من به مفهوم عشق

 مجرد شدم....

چکیده  شدم

روی چشمهای مردی  از  نفس های مسیح

خالی  از احساسی مومیایی

 میهمان اهرام بودم

  تهی از اکسیژن

روی بهار خواب همسایه 

 لحاف کشیدم

من به فرمان فرعون

با چوب دستی چوپانی از قبیله فاصله

به مفهوم عشق

 مجرد شدم

   نیازی به محراب نبود

 که من باز به  تکرار  پندار

 عاشق شدم

 تا روی پوچ پایان

از بوی گندیده وحشتی که دیگر نبود

تبخیر شوم..

 

... من به مفهوم عشق

 مجرد شدم

اتفاق

 

 

   اتفاق

 

   اتفاقی نارس   ته گلویم مچ انداخته

 

   سرما خستگی را روی دوشم   هذیان می کند

  روی  تکرار  حادثه ها  دراز کشیده ام

این  روزها چقدر هوا گرفته

   کسی پیله های تنهایی اش 

را روی سرم  می تکاند

 جارویی اگر بود

شاید  مرد سپور به یادم می آمد

 زباله ها را کجا بریزم

 ته حوصله  کپک زده ...

 

 

 بالشت رو به من بده

تا روی  حوصله ام دراز شوم

و ستاره ها را یکی یکی

روی   حاشیه لحافم  بدوزم 

 تا هیچ وقت  برای یک استکان چای

بیدار نشوم ....

 

هوس

 

 هوا سرد شده

  چمدانت را بسته ام

 همین حوالی زنگ خونه همسایه  پریده

 کسی پشت در

هوس لیس می زند

 یادت باشد

رفتی 

 پرزهای رو پیرهنت رو بتکانی ..