آنگاه که سو سو ی ستار های حضورت ، بر دلم روشنی می دمند . من می مانم و تو ، و گاهی تمنایی که تو می دانی چیست. خدایا تو میدانی تمنایی دلم چیست . همان حسی که مرا به تو می کشاند ، همان حسی که از من ، بوته ای رویانده که از سایه های تنهایی می گریزد . خدایا من بی آن حس ، زمزمه ای سرد و بی روحم . وتو تنها می دانی که آن حس بودن چیست .