تا ابر ها نباریده اند من تمام مداد رنگی های دلم را به انتهای زمان می کشم با سوار زمان شاخه های بی تو طعم مرا می چشند هنوز نمی دانم می مانم و یا به آوار سکوتی که تو در چشمهایت نشانده ای عادت می کنم نه رهایی به این سادگی نیست تا من به تصنیف عشق نخ های دلم را تنیده ام هیچ سواری مرا به دشت های تهی نمی رساند چه دشوار است در پیچش بی رنگ
رگ های زمان تهی شوی .. چه دشوار است نا مرئی شوی بی آنکه طعم تپش سادگی را
سلام من حوت ما هستم خوشحال می شوم به من سر بزنید
لینکتان را هم گذاشتم.
قلم خوبی دارین .... لذت بردم