نفس هایم در تلاقی باران
بوی نم گرفته دست هایم
و شانه های که دیگر تکان نمی خورد
تا کنار ابادی چشمانت آمدم
همیشه برای خوشه های دست چین شده چشمانم
مسیر چلچله ها را می دانستی
من چه بی صدا آمدم
میان خرمن چشمانت خیمه زدم
این آبادی به کجا ختم می شود
کدامین ارغنون می نوازد
این هیاهو یی که مرا به انتهای کبوتران می برد
به خاک می پیوندیم
یا در تفاهمی سرگردان به هم گره می خوریم
چندین کبوتر راهی شوم
در مدار کدامین حقیقت دور بزنم
که چشمان مرا در کنار آفتاب به خواب ببری
قبای سبزت را بباف
کمی این نزدیکی ها
باران کنار دلتنگی های من سایه کرده
آرام بیا
نکند انگشتانت روی زخم های دلم گیر کند
نکند مسیر را گم کنی
بیراهه نروی
که صدای رفتنت آسمان را بیدار کند
آرام بیا
گلیم انتظارم هنوز به انتها نرسیده
آرام بیا.....
سلام بلاگ قشنگی دارین لیلا جان....به ما هم سری بزن
سلام
زخم های دلت یک روز به انگشتان کسی گیر می دهد
آنوقت انگشتانش به زخم های دلت گیر می کند
گلیم انتظارت
شاید روزی به آخرین رج حاشیه ی سبزش رسیدی .
از حرف های قشنگت ممنونم .
سلام ما اومدیم بازم