دست که تکان دادی فهمیدم
غبار جاده نمی گذارد دوباره آسمان را با چشمان توببینم
تمام سال تنها بوته های نفسم را به بالش دادم
گفتم پاییز که تمام شد
گل ها لاله عباسی را باهم می چینیم
بعد از تو لحظه ها سنگین تر شدند
هزار هزار بار خواستم
برگچه های باران زده دلم را به تاقچه های مرگ بسپارم
اما هر گاه
بلور های سیاه چشمانم بیهوده مرا به خنده دادند
...
شاید امسال برف گیسوانم ببارد
دور خود می چرخم راهی نیست
جزاین کوچه تنگ و سیاه
میدانم آخر مرا بی لمس تو به تن خاک می دهند.
این را من می دانم
و مورچه های که به دنبال تکه های تنم
خاک را می تنند...
سلام لیلا جون.
خوشحالم که میبینم یه جایی داری مثل اینجا. چرا اینهمه وقفه میندازی بین نوشتههات؟ خوشحال میشم حرفهای جدیدتو بخونم.
شاد و موفق باشی.
سلام نوفیسه جام مرسی از اینکه به من سر زدی نوشته های قشنگتو خوندم موفق باشی من لینک تو گذاشتم