نور را پیمودیم، دشت طلا را در نوشتیم. افسانه را چیدیم، و پلاسیده فکندیم. کنار شنزار، آفتابی سایه بار. ما را نواخت.درنگی کردیم. سکوت ما بهم پیوست و ما «ما» شدیم. تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید. آفتاب از چهره ما ترسید. دریافتیم و خنده زدیم. نهفتیم و سوختیم. هر چه بهمتر، تنهاتر، از ستیغ جدا شدیم: من به خاک آمدم، و بنده شدم. تو بالا رفتی، و خدا شدی.