یاد تو :
اینجا که می مانی ، تنهایی ،
زیر سکوت هزار خاطره، سایه هایت را با تبسم دنبال می کنی . می توانی بمانی . اما حضور نفس های احساست ، خواب ترا پریشان می کنند می خواهی در چشمان کبو تران فردا ، خوابت را تفسیر کنی .

اما می دانی که رقص لحظه ها ترا می پایند . باید امروز بمانی تا فرا شاید خوابت تعبیر شود .
می دانی در کنج دلت بوته ای ریشه کرده ، نمی دانی چه گیاهی است .اما هر چه هست رمقت را گرفته،،گویی تمام وجودت را گرفته .از تو می خواهد برایش ریشه هایت را بخشکانی .آنقدر که در او سبز شوی می بینی دستهایت می لرزد ، وقتی بوی نفسش تر از اوج بودن ، در انتهای چشمانش می نشاند . می خواهی بروی اما قدمهایت ،سنگینی زمین را بر خود می نشانند . می مانی اما دیگر کسی صدایت را نمی شنود ومی بینی غرق هزار خاطره شده ای . در امتداد فریادت ، نگاهی بی محابا ترا نوشیده است
 
. و اینجاست که می بینی خدایا تو حضور داری .
 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد