از من دور می شوند
تکه های صدایی که چشمانم را به باران برده اند
دلم گرفته و
شمال چشمانم هنوز بارانی است
یاد آخرین بوسه ات زخم های دلم را می نوازد
نه دستی برای گرفتن
نه شانه ای برای بوسیدن
همه رفته اند
تنهای تنهای مانده ای
تنهای تنها مانده ام
تو می دانی و من هم می دانم
هر دو به یک کوچه خیره شده ایم
بگو انتهایش کجاست
من بروم یا تو می آیی
به چشمان بارانیت قسم
من و تو هر دو از جنس عشقیم
با کمی ناخالصی
با تکه های غروری که
سایه چشمانت شده
سلام من هم آمدم...
غروب است ... با آنکه می ترسم ... با آنکه سخت مضطربم...باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد .... می آيی همسفرم شوی ...گفتگوی ميان راه بهتر از تماشای باران است...........خيلی زيبا بود